پارساپارسا، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 21 روز سن داره

pesaram

عشقی فراتر از زمان

پارک(هپکو)

90/4/14 شب سه شنبه برای اولین بار بعد از راه افتادن پارسا رفتیم شام پارک من طبق معمول فکر میکردم خیلی اشتباه کردم با بچه دارم میرم اما بشنوید از ماجرای پارک که به حمدالله به خیر گذشت . پارک کودک در نزدیکی محل اسکانمون بود مرتضی پارسا را به داخل سرسره هدایت کرد و اول بچه کمی وحشت کرد اما بعد تازه خوشش آمد که از این سرسره به آن یکی تغییر مکان بده خلاصه بعد از چند بار سر خوردن دیدم آقازاده میخواد برعکس بر بالا سرسره  کلی تلاش کرد اما موفق شد فقط کمی خودش را بالا ببرد و میدونم کلی لذت برد بعد هم رفت تا الکلنگ را افتاح کنه چند دقیقه هم با آن بازی کرد و بعد با زور رفتیم سراغ مادر شوهر جان در راه وروجکم به یک دختر اسکیت سوار گیر داد .دختره...
15 تير 1390

بابایی

90/3/11   پسرم کلمه بالایی را مرتب بکار میبری و با اجاز از هر جایی بالا میکشی منم باید مرتب بگم نکن می افتی راستش خیلی خسته شدم دارم به مرحله سکته نزدیک میشم.امروز شانس بیارم فردا را تضمین نمیکنم .راستی بارفیکس هم میری و 10 ثانیه خودت را نگه میداری .باشه ماشاله حتما میگم شب با  بابا مرتضی رفتی پیش  عمو مصطفی عمو جون طبقه زیر زمین را اشغال کردن خلاصه بنده هم در حال استراحت بودم با خاطری آسوده ( یعنی میشه آرامش کلمه غریبی با من نیست ؟؟؟ ) که دیدم بابا با سرعت وصف نشدنی داره میاد بالا  و اعلام کرد که شما مصطفی را بیچاره کردی علت را جویا شدم  گویا کلی اذیت کردی گوشی موبایلش صلوات داده شد  و کامپیوترش را ق...
14 تير 1390

رفتن مامان

٩تیر مامان داره چمدانش را میبنده نمیدونم چی باید بنویسم کلیازم درخواست کرد برم باهاش اما ....... نمیدونم سر دورراهی موندم برم یا نه؟تازه بابا جونم هم زنگ زد دعوت صمیمانه ازم کرد اما.... مامان ساعت 10شب رفت و جاش حسابی خالیه اش بیشتر بود دلم براش تنگ شده اینم از داستان ما تا دلمون خوش میشه ...... ...
13 تير 1390

پس لرزه واکسن 18ماهگی

٧تیر ، روز سه شنبه. ساعت 9:10 هست و مامان در حال بازی با پسر قشنگم و من هم در حال دیدن برخورد زیباترین و دوست داشتنی ترین مامان دنیام.گاهی بخودم میگم کاش کمی صبور بودم مثل مامانم آرام و با حوصله اما انگار به آنی نقطه جوشم بالا میزنه طفلک بچه ام.پارسا با احتیاط بلند میشه و یا میشینه هنوز درد داره و اما اجازه نمیده پوشکش عوض بشه با هزار ترفند سرپا براش پوشک گذاشتیم خیلی درد میکشه میدونم ام چاره نیست.فرش پارسا پهن و موتورش را هم آورده و مشغول بازی هست.دیشب که اصلا غذا نخورد فقط میوه و اسنک حالا ببینم امروز میتونم بهش غذا بدم این واکسن که دوگانه اش برای من تزریق شد واقعا دستم تا 2 روز درد میکرد وای به حالاین بچه کاش زودتر تمام شه این ماجرا و...
13 تير 1390

آمدن مامان جونم

90/4/5 صبح یکشنبه مامان ساعت یکربع به 6رسید ترمینال، براش زنگ زدم و با هماهنگی پادشاه کوچولو و باباش را فرستادم دنبال مامان ،خودم هم با خوشحالی از آمدن مامان مشغول چیدن میز صبحانه شدم بسیار شاد بودم و ثانیه شماری میکردم برای دیدن مامان . خلاصه ساعت 7مامان رسید خونه و بعد روبوسی باخوشحالی تعریف میکرد که دیدم یک آقا کوچولو صندلی جلو ماشین نشسته بعد که آمدیم نزدیکتر دیدم پارسای مامان جلو نشسته و مشغول دادن سوغاتیها شد وای چه سوغاتیهای خوبی بعد صرف صبحانه کمی صحبت ،پارسا تبعید شد خونه مادرباباش تا مادر من ،آرام بیاساید، اما آی حال مرتضی گرفته شد و من لذت میبردم آخه مامان و باباش نبودن و اون تنها مجبور به گردوندن پارسا بود از هر مکانی استفاد...
13 تير 1390

دست زدن بدون معطلی

90/3/29 با پسر گلم نشستم کتاب میخونم فارسی به انگلیسی ازش خواستم نام عکسهای کتابشو بگه برای هر جواب درست براش دست میزدم که یکبار که فراموش کردم تشویقش کنم دیدم بهم نشون میده که زودباش برام دست بزن معطل نکن دیگه.اینم ازشرین کاریهای پسرمن.
11 تير 1390

کادو روز پدر

90/3/28 بابا رفت برات موتور گرفت.اینم از کادوی روز مرد برای مرد کوچولو خونمون .اول زیاد استقبال نکردی ازش و بعد که آشنا شدی در اولین فرصت برعکس نشستی روی موتور قیافت بامزه بود وکارهات جالب ، کم کم رفتی سراغ کندن برچسب موتور بیچاره موتور چه گناهی کرد نمیدونم خواستم شبرنگ بچسبونم و البته چسبوندم اما به ثانیه نکشید که کندی همه را حیف زحمت من.   راستش خیلی خسته شدم آنقدر احساس دلتنگی میکنم ماشاله انرژی تو پسر گلم زیاده و من ناتوان از این مساله . نمیدونم چرا این روزها تمام نمیشه . دلم  میخواد برم پیش خانواده ام.اعتراف میکنم خیلی خسته شدم خیلییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی...
10 تير 1390

برگشت به خانه

10 فروردین عمو مهدی و الهام جون آمدن دنبالمان. بابام موقع رفتن بغض کرده بود و سرشو پایین گذاشت تا ما متوجه نشیم نمیخواست جلومونم بگیره میگفت بحرحال باید بری خونت کاش همون شهر بودم .هیچوقت به حرف بابام که میگفت اگه دور بشی و خدای نکرده سرت درد بگیره من چطور خودمو همون لحظه به تو برسونم ،فکر نکردم.اما حالا میبینم حق داشتتتتتتتتتت. خلاصه حرکت کردیم و رهسپار اراک شدیم جاده هراز را  برف پوشانده بود.امامزاده هاشم موندیم کمی استراحت کنیم وای اگه بدونید منی که هیچ وقت هوس غذا بیرون را نمیکردم آنقدر دلم میخواست آش کشک که آنجا سرو میشد را بخورم اما خودمو کنترل کردم و نخوردم و به حرکت ادامه دادیم. شام خونه مادر شوهرم بودیم اما آنقدر پارسا ب...
2 تير 1390

سیزده بدر_اولین حمام

٨٩/١/١٣ روز سیزده بدر تا سر ادبجو رفتیم و برگشتیم آخه باد سردی میامد. ترسیدم خدای نکرده سرمابخوری عزیزم ناراحت نشو ایشاله بزرگتر شدی همه 13بدرها بیرون هستیم قول میدم     برای اولین بار پارسا را بردم حمام.خیلی آسان بود برعکس تصورم 89/1/13 پارسا جونم ،مادرم خدا عمرش بده تمام زحمات تو را کشید و من فقط شیر میدادم بهت یادش بخیر تازه باشگاه ایروبیک هم میرفتم .خداوند چنین مادرهای را در پناه خودش حفظ کند.   ...
2 تير 1390

سرعت بالا

90/3/21 ماشاله سرعت خرابکاری هات بسیار بالا هست نمیدونم کدوم را بگم ؟در یک لحظه از تختت میکشی بالا تا سر برگردونم مثل فیشک صندل منو میپوشی میری سراغ اجاق گاز  تا بهت برسم به راحتی در را باز میکنی و کلی پله ....... کمی به من رحم کن بچه، من زیاد تحمل ندارم عاجزانه خواهش میکنم   حرفی بزن گلم من تحملم . جدیدا هم که سراغ دیوار میری خدا نکنه خراشی روی دیوار باشه اونوقت پروسه گچ خوری شروع میشه تازه در کمال آرامش و با تبحر خاصی این کارو انجام میدی و طوری به ما نظاره گری انگار اتفاقی نیفتاده .بابا تو دیگه کی هستی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟   ...
2 تير 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به pesaram می باشد