پارساپارسا، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 6 روز سن داره

pesaram

عشقی فراتر از زمان

زمان و عشق

1392/8/27 14:44
نویسنده : gelareh
519 بازدید
اشتراک گذاری

روزي روزگاري در جزيره اي دور افتاده تمام احساسها

 

کنار هم به خوبي و

 

خوشي زندگي مي کردند. خوشبختي،

پولداري، عشق، دانايي، صبر، غم، ترس و ...

 

هر کدام به روش خود مي

 

زيستند. تا اينکه يک روز دانايي به همه

گفت: "هر چه زودتر اين جزيره را ترک کنيد، زيرا به زودي

 

 آب اين جزيره را

 

خواهد گرفت و اگر بمانيد غرق مي شويد."

تمام احساسها با دستپاچگي قايقهاي خود را

 

از انبار خانه هايشان بيرون

 

اوردند و تعميرش کردند و پس از عايقکاري

 

و اصلاح پاروها منتظر روز حادثه شدند

 

همه چيز از يک طوفان بزرگ شروع شد و هوا بقدري

 

خراب شد که همه بسرعت سوار قايقها شدند و پاروزنان

 

جزيره را ترک کردند. در اين ميان عشق هم سوار بر

 

 قايقش بود، اما به هنگام دور شدن از جزيره متوجه حيوانات

 

جزيره شد که همگي به کنار ساحل آمده بودند

 

و «وحشت» را نگه داشته بودند و نمي گذاشتند که او سوار بر

 

قايقش شود. «عشق» به سرعت برگشت

 

و قايقش را به همه حيوانها و «وحشت» زنداني شده سپرد. آنها همگي

 

سوار شدند و ديگر جايي براي عشق نماند. قايق رفت و عشق تنها در

 

جزيره ماند. جزيره لحظه به لحظه بيشتر

 

زير آب مي رفت و «عشق» تا زير گردن در آب فرو رفته بود.

 

او نمي ترسيد زيرا «ترس» جزيره را ترک کرده بود

 

اما نياز به کمک داشت. فرياد زد و از همه احساسها کمک خواست.

 

اول کسي جوابش را نداد. در همان نزديکي

 

قايق دوستش «ثروتمندي» را ديد و گفت:

 

"«ثروتمندي» عزيز به من کمک کن."


«ثروتمندي» گفت: "متاسفم، قايقم پر از پول و شمش طلاست

 

و جايي براي تو نيست."


«عشق» رو به سوي «غرور» کرد و گفت: "مرا نجات مي دهي؟"


«غرور» پاسخ داد: "هرگز، تو خيسي و مرا خيس مي کني."


«عشق» رو به سوي غم کرد و گفت: "اي دوست عزيز مرا نجات بده."


اما «غم» گفت: "متاسفم دوست خوبم، من به قدري غمگينم که ياراي

 

کمک به تو را ندارم بلکه خودم احتياج به کمک دارم."


در اين بين «خوشگذراني» و «بيکاري» از کنار عشق گذشتند ولي عشق

 

هرگز از آنها کمک نخواست! از دور

 

«شهوت» را ديد و به او گفت: "آيا به من کمک مي کني؟"


«شهوت پاسخ داد: "البته که نه! ..... سالها منتظر اين لحظه بودم که تو

 

بميري!...يادت هست هميشه مرا تحقير مي کردي؟ همه مي گفتند تو از

 

من برتري! از مرگت خوشحال خواهم شد!"


«عشق که نمي توانست «نا اميد» باشد رو به سوي خداوند کرد و گفت:

 

"خدايا مرا نجات بده." ناگهان صدايي از

 

دور به گوشش رسيد که فرياد مي زد: "نگران نباش، تو را نجات خواهم

 

داد." عشق بقدري آب خورده بود که

 

 

نتوانست خود را روي آب نگه دارد و بيهوش شد. پس از به هوش آمدن، با

 

تعجب خود را در قايق «دانايي»

 

يافت. آفتاب در آسمان پديدار مي شد و دريا آرامتر شده بود. جزيره داشت

 

آرام آرام از زير هجوم آب بيرون مي

 

آمد و تمام احساسها امتحانشان را پس داده بودند. «عشق برخاست. به

 

«دانايي» سلام کرد و از او تشکر نمود.


«دانايي» پاسخ سلامش را داد و گفت: "من «شجاعتش» را نداشتم که به

 

نجات تو بيايم.«شجاعت» هم که قايقش

 

دور از من بود، نمي توانست براي نجات تو راهي پيدا کند.تعجب مي کنم تو

 

بدون من و «شجاعت» چطور به

 

نجات «وحشت» و حيوانات رفتي؟ هميشه مي دانستم در تو نيرويي

 

هست که در هيچکدام از ما نيست. تو لايق

 

فرماندهي همه احساسها هستي. «عشق» تشکر کرد و گفت: "بايد بقيه

 

را هم پيدا کنيم و به سمت جزيره برويم

 

ولي قبل از رفتن مي خواهم بدانم که چه کسي مرا نجات داد؟" «دانايي»

 

گفت: "او زمان بود.


عشق» با تعجب گفت: "«زمان»؟"


 

«دانايي» لبخندي زد و پاسخ داد: "بله، «زمان»، چون اين فقط «زمان»

 

است که مي تواند بزرگي و ارزش «عشق» را درک کند!!!!

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به pesaram می باشد