ذوق وصف نشدنی
90/5/2
ظهر بابا مرتضی ماشین آورد بعد از 3 روز گشتن .پرسیدن نظر تو دلبندم بالاخره ماشین امد در خدمت شما.وقتی از طبقه دوم ماشین را دیدی کلی ذوق کردی و زمانی که در ماشین گذاشته شدی دیگه دل پیاده شدن نداشتی.با هزار کلک از ماشین جدا شدی و با هزار آرزو به خواب رفتی تازه داشتم نفس راحت میکشیدم که انگار بر من حرام هست ارامش ،با صدای درزدگیر رحیم دیوانه بیدار شدی و ماجرای زیبای من اغاز شد و تا ساعت 7:30 سرو کله زدن با تو ادامه داشت.تا بابا مرتضی تشریف اوردن آنگاه مانند انسانی سبک بال بودم که خستگی از تنم درامد باشه چون مسولیت به گردن بابا می افتاد .با امدن بابا به پارک رهسپار شدیم و فقط ناظر بازی دیگر کودکان بودیم سر آخر با نون خریدن بیرون گردی پایان یافت و به خانه عزیمت کردیم اکنون ساعت 10:45 تو خوابیدی و من با عشق به تو برایت تایپ میکنم باشد اگه روزی رسیدی به مرحله خوندن این مطالب را هم بخونی و بدونی که عاشقانه دوستت داریم.شکلات من