سفر به سمت کرمانشاه
8/2
صبح ساعت 8:20 رفتیم کرمانشاه اما متاسفانه راه را اشتباه رفتیم و یکساعت و نیم الکی وقتمون تلف شد تا برسیم کرمانشاه ساعت 3شد .
خاله سعیده میدان نفت آمد دنبالمان و ما خسته رهسپار منزلشان شدیم.
در بدو ورود با میزی رنگارنگ روبرو شدیم و غذاهای خوشمزه با اینکه کلی خسته بودم و خواب آرزوی اون لحظه بود واسم اما بعد نهار دست جمعی رفتیم پارک و کلی ذوق در چشمات نمایان شد و صد البته کلی بازی کردی.بعد هم به سمت طاق بستان به راه افتادیم.
خیلی خوشحال بودم از اینکه در سرزمین مادریم هستم شهری که زمان بچه گیم حضور در آن آرزوی قلبیم بود .بر بام کرمانشاه بودیم ونظاره گر شهر .
برای شام آقای سیب زمینی انتخاب شد و رفتیم به اون فست فود کلی با اون بادبادک کیف کردی و تا میدیدم سیب زمینی نمیخوری به بهانه اون عروسک بزرگ زود غذا میخوردی و گردش تمام به خانه باز گشتیم چشمام داشت آرام میگرفت که از بابت نمک دوغ مرتب بیدار میشدی و در خواست .... تا صبح 20بار بیدار شدی
و با خر پف بابا جونت اصلا نتونستم بخوابم و صبح با حالت خواب آلود بیدار گشتم.صبحانه خوردیم و به سمت جوانرود حرکت کردیم تو راه اصلا اذیت نشدم تازه یک تصادف عینی دیدم جاده جوانرود خیلی پیچ در پیچ بود و این باعث یک برخورد پیکان و پراید شد تا حادثه رخ داد عمو شهرام و سعیده دویدن تا اگر نیاز پزشکی بود برطرف کنند که خدا را شکر فقط آسیب مالی رخ داد.از بازار جوانرود یک بازار کوچک دیدم که برخلاف تصوراتم بود تمام قیمتهاش هم با اینجا یکی بود برای همین چیزی نخریدیم و به سمت سالن غذاخوری به راه افتادیم .وایییییییییییییییییی غذا خوردیم انهم چه غذای!!!!!!!!!!!!!!!!! به عمرم چنین غذای نخوردم بعد صرف غذا رفتیم غار قوری قلعه جای زیبای بود اما نه به زیبایی علیصدر بعد از بازدید به سمت کرمانشاه به راه افتادیم چون قرار بود ما به سمت اراک بیایم اما با مخالفت شدید خاله سعیده باز هم بنای زحمت را گذاشتیم طبق معمول تو پسر شیرین زبونم از همه جا بالا میرفتی تازه کلی هم زبون میریختی که دعوات نیکنم تا کار بدی انجام میدادی به پدرت نگاه میکردی میگفتی من دلم برات تنگ شد کجایی تو؟ از زبون کم نمیاری میدونم به من رفتی اما شیطنتهات به کی رفته؟؟؟؟؟؟؟؟
وقت شام قرار شد بریم یک غذای خوشمزه کرمانشاهی بخوریم خورشت خلال بادامخیلی خوشمزه هست وای دهنم باز آب افتاد خلاصه رفتیم رستوران کسری اگه اشتباه نکنم و برای اولین بار در مسافرت شام نشستی خوردی البته ماست موسیر با پلو این شام تو بود. من که به اندازه دونفر غذا خوردم واقعا خوشمزه بود و با شکم پر در حال ترکیدن از آنجا رفتیم دور زدن داخل شهر .
خیلی اصرار کردم که به منزل دایی هام سر بزنم اما مرتضی مخالفت کرد تا اینکه میدان مرکزی سی متری دوم رسیدیم و این آدرس جای نبود جز منزل 2تن از خانواده های دوست داشتنی من ،اولین خانه ، خانه پدربزرگ مرحومم بود خانه ای بسیار بزرگ و زیبا ، خانه ای که همیشه شاهش من بودم و تا جایی که می دونم حق با من بود.
میخواستم پیاده بشم و از صاحبخانه اجازه بگیرم که یکبار دیگه خانه را ببینم اما ساعت 9:25 شب را نشان میداد و نشد اینکار را انجام بدم تازه اگه آنها اجازه میدادن و پارسا هم میخواست باهام بیاد فاجعه عظیمی رخ میداد این بود که منصرف شدم تمام خاطرات برام زنده شد تک تک اتفاقاتی که رخ داد از غذاهای خوشمزه مادر بزرگم گرفته تا ...از در خانه دایی مجتبی هم گذشتیم و خانه قبلی خاله سعیده ....خیلی دوست داشتم به زمان کودکیم باز میگشتم اما حیف و صد افسوس...