پارساپارسا، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 6 روز سن داره

pesaram

عشقی فراتر از زمان

فروردین اراک

سیزده بدر بهمراه دای حسن و مادر شوهر و اهل بیتش رفتیم ساج .خیلی خوب بود پارسا کلی کوهنوردی کرد چون تا چشم کار میکرد انجا کوه بود در کل اب و هواش خشک بود و داغ طوریکه موقع برگشت هنگام رانندگی دستم سوخت .برای اولین بار بود که گذاشتم پارسا به حال خودش باشه اونم تا میتونست انرژی تخلیه میکرد یا از کوه بالا میرفت یا کنار چشمه بود هر بار دست یکی بود .و تا یکی از اعضا گروه گم میشد پارسا اولین بود که دنبالش میرفت  سیزده بدر بود دیگه ساعت 2برای آخرین بار روی دوش دایی حسن سوار شد و رفتن بالا کوه بعد از 1ساعت نیم امدن به من و اون که  بسیارخوش گذشت.       سفر به شهر لرها ((بروجرد)) 18/1/91 صبح ساعت 8 حرکت کردیم به...
25 تير 1391

پایان انتظار

به امید خدا فردا 28 میریم شمال .وای تو ماشین 8 ساعت با پارسا خدا به خیر بگذرونه. فردا تمام خانواده ام را میبینم البته اگر خواب بزاره دوستان بدی خوبی از من دیدین حلال کنید .ایشاله سال خوبی در پیش رو داشته باشین.همتون را به قادر متعال میسپارم.   یا حق   سیب شود رویتان،سرخ وسپید وقشنگ سبزشود جانتان،سبزوبلندو کمند سیرشود کامتان،ازکرم کردگار سکه شود کارتان، روزیتان برقرار
 ماهی عمرت بود،پرحرکت پرتلاش غم بشود سنجدی،رخت ببندد یواش پرزحلاوت شود،چون سمنو زندگی غرق سعادت شود،شیوه این بندگی. سالی سراسر سرسبزی و خیرو برکت برایتان آرزومندم ...
25 تير 1391

عصبانیت

امروز سه شنبه 23 اسفند و باید به عرضتون برسونم در معرض منفجر شدنم از خشم یک ثانیه نمیشه چشم ازت بر داشت و در کل صدا کوچیکه که جای خودش صدای ماکسیمم من را هم انتهای کوچه میشنون مردمانی که در این محل زندگی میکنن .قراره تغییر سمت بدم و به عنوان دعواگیر خاندان بابات استخدام بشم از دست زدن به ولوم گاز و اجاق گاز همچنین بخاری تا انداختن کارت توی بخاری ، سیخ دادن پریز برق رفتن روی سطل برنج برای اینکه به بالای لباسشویی راه پیدا کنی و جدیدا هم کاغذ پاره میکنی میندازی روی شعله گاز از سوختنش لذت میبری حالا چه وقت که دستمو بسوزونی خدا میدونه و هزار کاری که وقت گفتنش نیست... تازه جالبه وقتی نارحتم میکنی تا گله کنه میای میبوسیم اونم  از نوع هوایی...
24 اسفند 1390

این روزها حال خودم را نمیفهمم ..چگونه وصفش کنم ؟؟؟

خدا ببخشم خیلی ناشکر بودم. اسهال استفراغ و تب شنبه15بهمن دوران بحرانم شروع شد یعنی توهم میزنم ؟ 3بار تهوع در نیم ساعت و خواب الود بودنت فکرم را به همه جا برد جز بیماری وحشتناک .... 1شنبه ساعت 11:26  شب وضعیت قرمز شد  با ترس شستمت و منتظر آمدن مرتضی شدم حالم خیلی بد بود به بیچاره گی خودم نالان بودم چون دمای بدنت هم به رقص درامد و بالا میرفت و تو بیحال ،نمیدونم خدا چرا تو را برا تنبیه کردن من انتخاب میکنه .نمیتونستم بخوابم هرلحظه برام عمری گذشت .آب شدنت را میدیدم تب بالا مرتب به پاشویه کردنت بودم حتی با استامینوفن هم دما پایین نمیامد . 2شنبه 17 بهمن مرتضی شب شیفت کاریش بود ولی مرخصی ساعتی گرفت از 11تا2 پیشمون بود و م...
23 اسفند 1390

من آمدم با سفر نامه شمال

90/6/20 دومین عصر کاری مرتضی  رهسپار شمال شدیم بلیط ساعت 10 شب بود . ولی ما 4بعدظهر روز بعد رسیدیم بابلسر. چراش؟ طولانی حالشو ندارم بگم که ماشین ساعت 12شب قم خراب شد و......... رسیدیم به خانه امیدم  من از ذوق دیدار خستگی را معنا نمیکردم و با تمام شب زنده داریم همگام تو بودم که نکنه بری سراغ باباجونت (دیدی مرتضی چقدر دوستت دارم) 90/6/24 با عمو احمد رفتیم مجتمع ساحلی بانک رفاه .با وجود عمو جون کمی از دلهره ام پنهان بود اما از شیطنتت بگم که البته بسیار اندک از دیدگاه شما و بسیار وسیع از قول من بود. فرمانده ،نازنین دختر عمو جان بود که طبق تاثیر از او شما هم هرکاری انجام میدادی .از سنگهای بزرگ گرفته که پرت کنی تو دریا ( البت...
21 بهمن 1390

چادر؟؟؟؟؟؟؟؟

  ١٣آذر 1390 عصری برای دیدن مراسم عزاداری  حاضر شدیم که برویم بیرون من چادر گذاشتم دیدم با تعجب گفتی چادر خاله سودابه در بیارش.طفلک اولین بار بود که با چادر منو میدید .. نکته جالبتر اینکه به عزداری میگی نای نای .حسین جان لای لای اینم نوع موزیکت برای عزاداری   هروز بیشتر از پیش به توانایهات پی میبرم تازه جالبه دیدم منو با اسم شناسنامه صدا میزنی و به حدی گویشت دلنشینه که دوست دارم ساعتها صدام کنی ولی بهترینم من عاشق اسم گلاره هستم اسمی که همگان من را با آن صدا میزنن و از دوران بچه گی تا حال با اون دوران میگذرانم . این ایام با خوردن شیر با تو مشکل دارم اما به لطف خانواده پدریت قند خور و لواشک خور قهار شدی چیزهای که من ا...
21 بهمن 1390

امدن در حد 14 ساعت

ساعت3:30 دیدم تلم زنگ میخوره .الو ... صدای گرم و مهربان منبع لطف وخوبی از آن سوی خط به گوش میرسد این  صدا مامانم جونم بود ، برام تعجب آور بود این موقع زنگ زد اما بعد از چند لحظه تعجب به ذوق تبدیل شد چراکه خبر از آمدنش داد .... ساعت 8 مهمانهامون آمدن(دایی ،تنها خاله ام و سروش) ...لحظات میگذرد و هر آن احساس اینکه دارم بازم به ساعات جدای نزدیک میشم آزارم میده تا بخودم آمدم شام هم خورده بودیم و وقت خواب بود برای خوابیدن بسبب اینکه هم  مهمانها در آرامش باشن که پارسا اذیتشون نکنه هم ما، عزیزان را به طبقه وسط  دعوت کردیم .از شوق این دیدار تا مدتها بیدار بودم حتی جام هم باهام همراه نبود و خودش را برایم آرامش بخش نکرد ،فکر صبح از ذهن...
4 بهمن 1390

پیمان با دستان کوچک

شب هنگام آنگاه که خسته از دویدنهای روز گاه آرام سر بر بالش نرم خودم گاهی هم بالش اونوری می نهم باید در انتظار بستن پیمان با تو باشم البته کاش با پیمان آغاز میشد و ... بعد از کلی عبور کردن یا شیرجه زدنت از روی کمر مبارکم باید از حضور انورتان درخواست کنم در بستر خود بخوابید گرچه کمتر موفق میشم شما را در تخت سفید و نارنجیتون ببینم اما هر از گاهی به من افتخار میدهید تا دستانم را با دستان کوچک و خواستنیت لمس کنم . اینگونه هست که به ستایش کار خدا اوقات را سپری میکنم که انقدر احساس و لطافت در وجود فرزندم که تنها 2سال دارد گذاشته که من شرمنده رفتارش میشوم ...
23 دی 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به pesaram می باشد