پارساپارسا، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 6 روز سن داره

pesaram

عشقی فراتر از زمان

برنج و داستان اون

دومین روز ماه مبارک رمضان هست و پادشاه ما ورق تازه بر یاداشتهاش نهاد و این در حالی بود که اقازاده احساس کند که برنجها هم نیاز به حمام دارن خیلی جالبه نه؟ اینبار داستان برنج ها از اینجا آغاز میشه که پارسا انها را با کمال احترام داخل ماشین لباسشویی انداخت البته داستان به اینجا ختم نمیشه زیرا که ایشون میدانستند برای شستشو نیاز به ماده شوینده است برای همین مقدار دیگری از برنجها هم در مخزن تاید ریختن تا شاهکارش تکمیل بشه، بچه مبتکر دیده بودین؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
17 مهر 1392

اسباب کشی

6شهریور مصادف بود با اسباب کشی ما به خونه خودمون پارسا هم یک روزه میره مهد کودک تقریبا رفتارش بهتر شده گرچه نمیتوان از الان نظر داد.  
30 شهريور 1392

نفخ ماهیها

تاریخ 24 تیر  هست و ما متحییر از شگفتیهای طبیعت . اینبار داستان ما از اینجا شروع میشه که پارسا زبون ماهیها را فهمید و تونست به مدد اون ماهیها برسه اونم با چی فکر میکنید ؟  با زیره و زنیان  با این شاهکارش فکر نکنم تا 100سال دیگه این ماهیهایی نفخ شکم گیرن    . میگن خواب روزه دار هم، عبادت محسوب میشه البته این برای افرادی که فرزند کنجکاو یا بزارید راحت بگم فضول دارن صدق نمیکنه مثل جریان ما که خدا لایقمون دید و خواستیم خواب بعدظهر داشته باشیم و این وروجک را به خیال خودمون خواباندیم ،نگو آقا حوصله خواب نداشته و میخواست چربیهای اضافه والدینشو و البته اعصاب نداشته شونو سر حال بیاره.به تختش لبیک نگفته و در رفته و در آشپ...
26 تير 1392

شیطنت؟؟؟؟؟؟؟؟؟

به دوستی میگفتم پارسا خیلی شیطونه  اون میگفت : تو شیطان ندیدیبه این میگی شیطان این فرشته ،موندم با این تفاسیر که الان مینویسم به این کارهای اقازاده چی میگن؟ شیطنت جوانی؟ یا بازی فرشته ها؟؟؟   خبرهای رسیده از خانه پدر شوهر جان حاکی از ان است که وروجک من وقتی هسته های زردالوشو شکوند عنایتی هم به پای مادر شوهر جون داشته .حتما میپرسین چطوری؟عرض میکنم خدمتتون .با گوشت کوب.پرت کرده روی پای مادر شوهر .وای بیچاره وقتی پارسا گریان امد بالا دلم براش کباب شد اما در ان هنگام انگار پای یکی دیگه رنگ کبابو گرفتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت بود.   هنوز یک روز از پیش آمدن اون اتفاق نگذشته بود که اقازاده حماسه ای دیگر افریدن... این...
26 تير 1392

13به در

  سیزده به در رفتیم همه با هم لب رودخانه (بابلرود) همه بودن شاید بیش از صد خانواده همه خوش بودن میخندیدن گرچه خدا میداند که در دل آنها چی میگذشت.بوی کباب انقدر زیاد بود که نمیدونم بگم حالت بد به ادم دست میداد یا خوب؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ هرجا چشم کار میکرد دود بود... پوریا هم چون مثل من(ها ها ها )  روابط عمومیش بالا بسیار دوست  و رفیق داره از قرار یکی از دوستاش هم رویت شد انجا  اقایون داشتن والیبال بازی میکردن که دیدم پارسا دوید و داره سعی میکنه ساعد بگیره ،البته بگزریم که 4بار هم قهر کرد که چرا توپ برای این فسقلی نمی اندازن.خلاصه خیلی خوب بود به خیر و خوشی تمام شد.   ادامه دارد... ...
11 تير 1392

خاطرات

چند ماهی است که در عقد کردی و دل باخته کسی شده ای که قرار است شریک لحظه هایت شود.و به علت دلتنگی و دوری از اون به سفر تن میدهی تو پاک و مطهری. با هم نقشه سفر کوتاه را میکشید و به همه علام میکنید سفرتان زیارتی هست تا قبل از افتادن در جاده عشق و خطر .یک جمله زیبا میگوید : خدایا به امید تو و راهی میشوید .در این هنگام به دو راهی رسیده از جاده زیارت به جاده سیاحت تغییر مسیر میدهید و ... کم کم سفر به اخرین ساعات میرسد تو در راه برگشت ولی چرخ روزگار با تو نمیچرخد و تاریکی شب هم دست در دستش میگذارد جاده را اشتباهی طی میکنید .حس بدی وجودت را گرفته احساست میگویید که خداکنه جان سالم به در برید ماشین بین کلی کامیون و ترانزیت سکته میکند و تو .....انگاه...
5 تير 1392

عید

به امید خدا رهسپار مسافرتیم. اخ جون شمال.دوستان بدی اگه دیدید به بزرگواری خود ببخشید.
2 ارديبهشت 1392

تجدید خاطره مامان جون

25 بهمن امروز عصر یاد دوستان قدیمم افتادم با لطف یکی از بامرامهای عزیز شمارشونو بدست اوردم و بعد از 15سال با دوستان دبیرستانی و دانشگاهیم تماس گرفتم البته اون زمان اصلا فکر نمیکردم که بی معرفتی برای دوستم جز ذاتش شده باشه گرچه بین صحبتهامون نهایت محبت رد و بدل شد اما......... نمیشه انتظار زیادی از بعضی از آدما داشت راستی چرا همه اونا با داشتن یک مدرک سر کار بودن اما من با داشتن دوتا  همچنان در خانه بسر میبرم ؟؟؟؟؟؟.... ...
14 اسفند 1391

ترفند

بهمن   گاهی وقتها شده که بشنویم فلانی میگه: اره بچه ام چنین کارو کرده و ما دهانم از تعجب وا بمونه بگیم چطور ممکنه البته بین خودمون باشه شایدم بگیم زیاده روی میکنه اما وقتی اون حالت برای شخص خودمون اتفاق بیفته میشیم عین همون ادما که ... بگذریم ماجرای این بار از اینجا شروع شد که پسرک کوچک نقشه ای جالب برای بدست آوردن خواسته اش پیاده کرد و اینگونه تعریف کنم که شب هنگام که عقربه های ساعت عدد 11 را نشان میداد برای خواب اماده شدیم و پارسا هم طبق معمول بعد از اینکه آمار سیری یا گشنگیش بدست امد براش مسواک زده و بعد کلی تشریفات به سمت تختش هدایت کردیم. انگاه بعد خوندن داستان ،همسر جان=تنبل جان زود گفت : شب بخیر و خوابید. هنوز چندی نگذشت که...
6 بهمن 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به pesaram می باشد