پارساپارسا، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 6 روز سن داره

pesaram

عشقی فراتر از زمان

تولد

7دی ماه شد و پارسا به سن 4سالگی قدم گذاشت.با قد 100 سانت و وزن 15کیلو مدعوین مثل سالهای پیش و اینبار مادر جونم و پوریا هم امدن و من بسیار خرسند از این ماجرا .بگذریم که درست روز 6برف شدیدی گرفت و امدو شدو مشکل کرد ...
16 دی 1391

پگاه

پگاه عزیزم آرامش و صبوری را برایت از درگاه ایزد منان خواستارم   پروردگارا!   آنكس كه جز تو عطا كننده ای نمی یابد نا امید مكن و آنكس كه از تو به غیر تو بی نیاز نمی شود بی یاری مگذار             این روزها به طرز عجیبی با خودم میجنگم  که دیده ها را نادیده بگیرم و شنیده ها را نشنیده .......   ...
13 آذر 1391

شیشه شکستن اونم از حالا؟

5/9/91 بازم از ماجرای پارسا بگم که چه کاری کرده، خودم که هنوز متعجبم! بازی های کامپوتری را که این آقازاده به راحتی میاره و انجام میده این از این اما ماجرا از انجا شروع شد که پارسا در حال بازی بود که آقای همسر آمدند پیشدستی کردند و جای این بزرگوار را بر روی صندلی کامپیوتر گرفتند .پارسا جون هم قهر فرمودند و از اتاق بیرون رفتن بچه چقدر دوست داشتنیه ببین باباشو از پای کامی بلند نکرد،من هم در حال پند دادن به مرتضی بودم که ناگهان نفسها حبس شد . آری آقا زاده (پارسا جون را عرض میکنم) لیوان بینوا را محبت کردند و  شکوندن آنهم از عصبانیت ،با صدا شکستن به سمت آشپزخانه دوان شدیم دیدم آقا قیافه حق به جانب گرفته داره اخم تحویلم میده  گرچه د...
9 آذر 1391

انتخاب

22/7/91 پارسا اگه مغازه بره حتما برای خودش یک وسیله ای اتنخاب میکنه و با زبون قشنگش میگه حساب کنید لطفا . .اینبار برای خودش قلک انتخاب کرد که رنگش قرمز بود البته بگم ها انقدر که محترمانه صحبت میکنه همونقدر هم بد زبونه مثل عصری که عمو علی اومده بود خانه مادرش پارسا هم وقتی از خرید برگشتیم تا کفش اونها را دید رفت اونجا نمیدونم چه اتفاقی افتاد که به عموش گفت: میگم بابام پدرتو دربیاره بزار بابام  بیاد. حالا بگذریم که سر نماز حال پدر و مادر شوهر جان را جا اورد که پدر جان میگفت ماشاله دستش سنگینه موقع سجده زده تو پشتم پشتم درد گرفته.... ...البته اونا میدونن که نوه مغز بادومه پس نباید گله مند باشن حتی اون وقت که سر مادر شوهر جون را زده به...
4 آذر 1391

اصفهان

  91/8/24 ساعت یک بود و بعد کمی استراحت به سوی میدان امام رهسپار شدیم کمی گشتیم و به علت سردی درخواست برگشتن کردم که خدا را شکر با موفقت روبرو شد و به محل اقامتمون رفتیم دوست ندارم درباره اوقاتم از اصفهان بگم چون اصلا برام دلنشین نبود همه جا رفتیم از موزه باغ چهل ستون گرفته تاترمینال صفه اما......... اینجا موزه باغ چهل ستونه  اینم دسته گل بهمراه باباجونش   تازه اخطار مادرانه هم مشاهده بفرمایید میدونم دیگه مادرشوهرجان هوس بیرون امدن با من به سرش نمیزند . اینم بازار امام پارسا به ارزوش رسید اخری دست به سماور زد   اما هنگامی که میخواستیم بریم منار جنبان با یک ادرس...
4 آذر 1391

موتور

برای خرید شیر از لبنیاتی محل رهسپار بیرون شدیم و پسرکم با موتور معروفش همراهم شد انطرف خیابان مغازه موتورسیکلت بود و چندتا موتور هم پارک کنار خیابان پارک بودند دیدم پارسا با سرعت رفت اونجا و موتورش را به جهت اون موتورا پارک کرد و پیاده با من راه افتاد .گفتم چرا موتورتو نمیاری گفت :جاش اینجاست پیش این موتورها  دیگه ... کارها جالب زیاد انجام میده از اون جمله اینکه  میتونه برای خودش خمیر درست کنه میخواهین بدونین چطوری ؟یادداشت بفرمایید نونی که برای میل کردن بهش میدم را میزنه به آب و میشه خمیر به همین آسونی .از کارهای دیگش اینه که در ماژیک را به رنگهای غیر خودش میزاره و کلی ذوق داره و میگه اینطوری زیباتر هست. ...
29 آبان 1391

شهریور

برای 27 مرداد رفتیم به سمت شمال صبح ساعت6:30 از اراک در امدیم و روانه جاده شدیم و ساعت 3:35 رسیدیم بابلسر با اینکه گفتن جاده هراز ترافیک نیمه سنگین است اما به راحتی ان جاده را پشت سر گذاشتیم.تا اینجا بمونه تا من عکس بزارم بعد میام ادامه میدم  راستش آنقدر بهم خوش گذشت که یادم نیست چه تاریخی کجا ها رفتیم .فقط یادمه که صبح 27 از ساعت 10 رفتیم دریا تا 2 پارسا و مرتضی کمی سیاه شدن و این سیاهی تا امروز که 7شهریوره جاش روی دست و گردنشون مانده  خدا را شاکرم که در ماه رمضان بسیار ارامم کرد .طوری که دیگه کمترین برخوردی بین من و پارسای بازیگوشم انجام میشه.خدایا شکرت.از صبری که بهم اعطا کردی شکررررررررررررررررررررررررررررررررررر. ...
22 شهريور 1391

اردیبهشت

4اردیبهشت یکی از بهترین پیتزا فروشیهای اراک پیتزا عمو رضا که مجاور فروشگاه رفاه  قرار داره واقعا معرکه ما هم به همین مناسبت جرات کردیم و با پارسا بعد 2 سال برویم  آنجا ،مرتضی که نفهمید چی خورد تازه مثلا پیتزا سوپر دونفره  سفارش دادیم پارسا که 2برش کوچک خورد کنار کشید مرتضی هم با 4تا در رفت من موندم و کلی برشهای پیتزا که تند تند بهم چشمک میزدن چون با این عصاب خردی که پارسا از ما کرد(صندلیها را میکشید کنار شیشه و هر ان میگفتیم الان که شیشه بشکنه) میدونستم به این زودیها دیگه اونجا نمیریم ، مجبور شدم از خجالت پیتزاها در بیآمم گرچه با این زیادروی حاضر بودم تا خونه بدوام اما مگه میشد...     9 اردیبهشت ساعت 8...
18 شهريور 1391

خرداددددددددد

11خردادددد از همه این تعریفات بگذریم ناراحت کننده ترین قسمت اینه که دستبندم گم شد اولین طلایی که مرتضی برام کادو اورده بود بسیار زیبا بود با هشتادو هشت قلب زینت یافته بود .تعجب میکنم که چطور گم شد اخه هم کلفت بود هم قفلش سفت بود .دارم فکر میکنم شاید این ناراحتیم عاملش خودم هستم که مرتب سر پارسا داد میزنم و جواب بیزبونی و ناتوانی اون هست که مرتب چشمام دنبالشه تا شاید پیدا بشه .   15خرداد صبح بهمراه این کوچولو رفتم تا برای همسر روز پدر کادو بخرم در کل پس از کلی گشتن یک ادکلن بسیار خوش بو گرفتم با یک بسته بندی شکیل و گل سرخی که روش نصب بود گذاشتم  درون یخچال تا عصر جناب همسر بازش کنه و همچنین خانواده عریزشون را شام دعوت کردیم ...
25 تير 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به pesaram می باشد