پارساپارسا، تا این لحظه: 14 سال و 4 ماه و 6 روز سن داره

pesaram

عشقی فراتر از زمان

میلاد مهدی موعود

26/4/90 ساعت 11 رفتیم با بابا مرتضی بیرون جشن بود ماهم رفتیم چندتا عکس بندازیم و شاهد جشن باشیم رفتیم و با خوشحالی جشن را دنبال میکردیم برای بهتر دیدن نشستیم رو صندلی پارسا که میخواست پیش دختر عمو 3سالش بشینه آمد و به تنهای روی صندلی نشست .صندلی پشتیش بلند بود طوری که  کوچولوها ازش درمیامدن .صدای زنگ موبایل مرتضی را از خود بیخود کرد و از حال پارسا غافل شد.پارسا هم به پشت  با سر از صندلی افتاد رو زمین .و دادش همه ادمها را به خود  جلب کرد.نمیدونستم چی شد .فقط عصبانی بودم خیلی زیاد .دست کشیدم تو سرش و میدویدم. چها راه را رد کردم برام مهم نبود حق با کی هست ماشین میاد یا نه فقط میدویدم برسم خونه یخ بزارم محل دردش تا شاید از ندا...
30 تير 1390

روژلب خوری

90/4/18 ظهر مشغول شستن برنج بودم که دیدم مرتضی نعره میکشه و صدا میکنه گلاره گلارهههههههه آمدم دیدم آقا پارسا دستاش روژلبی هست وای بقیشو فهمیدم و باز غر غر مرتضی شروع شد که من صد دفعه گفتم وسایلتو روی میز نچین ...... اره راست میگفت الان شاهد بودم که اقازاده سر روژ بخت برگشته چی آورد کلا مجبور شدم تمام وسایلمو بزارم تو کشوی میز توالت.اما راستی نگاه کردم دهنشو انگار خدا به من رحم کرده دهنش روژلبی نبود فکر کنم فقط یک لحظه که مرتضی را دید دستشو گذاشت تو دهنش اینم از شاهکار امروز خدا عصری را به خیر بگذرانه     ...
19 تير 1390

زنگ تفریح

بیستون بود و تمنای دو دوست.آزمون بود و تماشای دو عشق. در زمانی که چو کبک ،خنده می زد " شیرین" ،تیشه می زد "فرهاد"! آن که آموخت به ما درس محبت می خواست :جان چراغان کنی از عشق کسی به امیدش ببری رنج بسی .تب و تابی بودت هر نفسی .به وصالی برسی یا نرسی! سینه بی عشق مباد!!!!!   از خدا خواستم تا دردهایم را التیام بخشد خدا پاسخ گفت: مخلوق من ! هر دردی را درمانی است و این تو هستی که باید درمان دردهایت را بجویی. از خدا خواستم تا جسم ناتوان مرا توانایی بخشد خدا پاسخ گفت : آفریده من آنچه که باید تکامل یابد روح توست جسمت تنها قالب گذراست از خدا خواستم تا به من صبر عنایت کند خدا پاسخ گفت بنده قدرتمند من! صبر حاصل سختی است عطا شدنی نیست ...
18 تير 1390

تفاوت روشهای تربیتی والدین غربی و شرقی است

1- بعنوان مثال بچه غربی سرفه می‌کند. مادر یک دستمال درمی‌آورد و به بچه می‌دهد  بچه شرقی شدید سرفه می‌کند. مادر به او می‌گوید "نکن". بعد هم بچه را دعوا می‌کند. بچه حالا علاوه بر سرفه، زِر هم می‌زند.    2- بچه غربی غر می‌زند و نمی‌خواهد از مغازه بیرون برود. پدر به او می‌گوید که راه خروج را بلد نیست و از بچه می‌خواهد خروجی را نشانش بدهد. بچه یورتمه کنان بطرف در می‌رود و خوشحال است. احساس می‌کند کار مهمی انجام می‌دهد. بچه شرقی غر می‌زند و نمی‌خواهد از مغازه بیرون برود. او را بزور و کشان کشان بیرون می‌برند. بچه زِر می‌زند.بچه شرقی غ...
18 تير 1390

مجلس ختم

90/4/16 عصری با زنگ عمو رضا بیدار شدیم و آماده شدیم بریم مسجد مجلس ختم (خدا بیامرزش)پدربزرگ زن عمو الهام . در طول راه با بابا جونت صحبت میکردم که تو را ببره قسمت آقایون اما ایشون با طرفداری مادر بزرگوارشان بر من غلبه کرده و تو همراه من و مادر شوهر جون به قسمت خانمها برده شدی. در بدو ورود به مسجد( الهی از دستت دادن عزیزان نصیب نشه) با گفتن تسلیت به مادر و خاله الهام و... نشستیم تو همینطور بهت زده بودی نمیدونستی این محل چرا کلی زن چادر مشکی داره و اینا برای چی جمع شدن و آرام با حالتی ناراحت نشستی  و اصلا تکون نخوردی کمی کنار من کمی در آغوش مادر شوهر جونم لمیدی و بعد یختون باز شد و پای خانم دکتری که در مجلس حضور داشت برایت خوشایند آمد و ...
18 تير 1390

اهنگ

دوستان آهنگ جالب درون وبلاگم گذاشتم اگه دوست داری به آدرس ذیل مراجعه کنید : http://mahbobam.blogveb.com ...
16 تير 1390

پارک(هپکو)

90/4/14 شب سه شنبه برای اولین بار بعد از راه افتادن پارسا رفتیم شام پارک من طبق معمول فکر میکردم خیلی اشتباه کردم با بچه دارم میرم اما بشنوید از ماجرای پارک که به حمدالله به خیر گذشت . پارک کودک در نزدیکی محل اسکانمون بود مرتضی پارسا را به داخل سرسره هدایت کرد و اول بچه کمی وحشت کرد اما بعد تازه خوشش آمد که از این سرسره به آن یکی تغییر مکان بده خلاصه بعد از چند بار سر خوردن دیدم آقازاده میخواد برعکس بر بالا سرسره  کلی تلاش کرد اما موفق شد فقط کمی خودش را بالا ببرد و میدونم کلی لذت برد بعد هم رفت تا الکلنگ را افتاح کنه چند دقیقه هم با آن بازی کرد و بعد با زور رفتیم سراغ مادر شوهر جان در راه وروجکم به یک دختر اسکیت سوار گیر داد .دختره...
15 تير 1390

بابایی

90/3/11   پسرم کلمه بالایی را مرتب بکار میبری و با اجاز از هر جایی بالا میکشی منم باید مرتب بگم نکن می افتی راستش خیلی خسته شدم دارم به مرحله سکته نزدیک میشم.امروز شانس بیارم فردا را تضمین نمیکنم .راستی بارفیکس هم میری و 10 ثانیه خودت را نگه میداری .باشه ماشاله حتما میگم شب با  بابا مرتضی رفتی پیش  عمو مصطفی عمو جون طبقه زیر زمین را اشغال کردن خلاصه بنده هم در حال استراحت بودم با خاطری آسوده ( یعنی میشه آرامش کلمه غریبی با من نیست ؟؟؟ ) که دیدم بابا با سرعت وصف نشدنی داره میاد بالا  و اعلام کرد که شما مصطفی را بیچاره کردی علت را جویا شدم  گویا کلی اذیت کردی گوشی موبایلش صلوات داده شد  و کامپیوترش را ق...
14 تير 1390

رفتن مامان

٩تیر مامان داره چمدانش را میبنده نمیدونم چی باید بنویسم کلیازم درخواست کرد برم باهاش اما ....... نمیدونم سر دورراهی موندم برم یا نه؟تازه بابا جونم هم زنگ زد دعوت صمیمانه ازم کرد اما.... مامان ساعت 10شب رفت و جاش حسابی خالیه اش بیشتر بود دلم براش تنگ شده اینم از داستان ما تا دلمون خوش میشه ...... ...
13 تير 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به pesaram می باشد